سه نور آمد به عالم پر ز احساس
معطر هر سه از عطر گل یاس
سه نور تابناک آسمانی
حسین بن علی ، سجاد و عباس
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی
بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و
مستقیم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر،
پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟
مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات
مصون بدارد و در آن بیاساید.
در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای
دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند.
صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود.
مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.
بسم رب الشهدا سلام برادر شهیدم! نامت چه بود؟ یادم رفته است. سلام مرا هم به حضرت روحالله برسان! برادر شهید من، خدا هنوز زنده است؟ نکند تو دیگر برادر من نباشی؟ سلام برادر شهید من! برادر! امروز دیگر بر سر خواهرم چادری نیست تا که از خون سرخ تو سیاهتر باشد! برادر راستی، کربلا که اسطوره نبود، بود؟